وقتی مثل رقیه عاشق حسین شوی حسین با سر دنبالت میاید _ نگاهی به ۳ روایت عاشقانه سه ساله و امام حسین علیه السلام
بعد از ظهر عاشورا مصیبت های اهل بیت علیهم السلام شروع شد خیمه ها را اتش زدندزنان و دختران را به اسیری گرفتند با خشنونت و ارعاب آنها رو به سوی شام حرکت دادند این شرایط برای اهل بیت پیامبر علیهم السلام و به خصوص دختر سه ساله و نازدانه امام حسین علیه السلام بسیار سخت بود این طفل مظلوم که عاشق پدر بود در این فضای آکنده از وحشت مدام دنبال فرصتی میگشت که پدر را ببیند تا ضمن مناجات عاشقانه با او از سختی های مسیر برایش بگوید دنیای این دختر در پدرش خلاصه میشد طاقت دوری او را نداشت در آن اسارت نفسگیر با ترس به دنبال معشوق خود میگشت و تنها با او آرام میشد در ادامه سه مورد از عاشقانه های حضرت رقیه سلام الله علیها با پدر را در سخت ترین شرایط بیان میکنیم
۱. حضرت رقیه (س) در شام غریبان
در كتاب «مبكی العیون» آمده است كه : در شب شام غریبان حضرت زینب (س) اندكی به خواب فرو رفت ناگاه در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید او به مادر عرض كرد :« مادرجان ! آیا از حال ما خبر داری ؟!»
حضرت فاطمه زهرا(س) فرمودند :«من طاقت شنیدن ندارم» حضرت زینب(س) گفت : «پس من شكوه و شكایت خویش را به چه كسی بگویم ؟»
حضرت فاطمه زهرا(س) فرمودند : «زمانی كه سر از تن فرزندم حسين جدا كردند ، من حضور داشتم و شاهد این قضیه بودم اینك از جای برخیز و رقیه را پیدا كن» حضرت زینب(س) از خواب برخواست رقیه (س) را صدا می كرد ، اما پاسخی نمی شنید سرانجام با خواهرش حضرت ام كلثوم در حالی كه گریه می كردند و ناله سر می دادند ، از خیمه بیرون آمدند و برای پیدا كردنش به راه افتادند ناگاه در نزدیكی قتلگاه صدای او را شنیدند
جلوتر آمدند تا اینكه به پیكرهای آغشته به خون رسیدند در این هنگام مشاهده كردند كه رقیه(س) خود را بر روی پیكر پاك و مطهر پدر بزرگوارش امام حسین( ع) انداخته در حالی كه دستهایش را به سینه پدر چسبانده و با او درد و دل می كند حضرت زینب(س) او را نوازش كرد در این هنگام حضرت سكینه جلوآمد و با هم به خیمه گاه برگشتند در بین راه حضرت سكینه از او پرسید : «چگونه پیكر پدر را در این شب تیره و تار پیدا كردی ؟!» رقیه(س) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا كردم و پدر پدر گفتم تا اینكه صدای پدرم را شنیدم كه فرمود : «اینجا بیا ، من اینجا هستم»
۲.حضرت رقیه (س) در شب دروازه شام
در كتاب بحر الغرائب ، از حارث كه يكى از لشگريان يزيد بودنزدیک این مضمون نقل میشود : يزيد دستور داد سه روزاهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند .
شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند شدو نگاه می كرد.چند قدمی جلو می آمد و برمیگشت
وقتی ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، بلند شد و به طرف سر امام حسين عليه السلام که بر درختی آویزان بود رفت
زير درخت ايستاد سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل دخترش قرار گرفت رقيه( س)گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .سلام پدرجان وای از مصیبتها و غربت هایی که برسر ما آمدبعداز جدایی و شهادت تو
سر مقدس امام مظلوم با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر نزد ما خواهى آمد بر آنچه بر شما وارد شده صبر كن .
حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود (نقل از كتاب حضرت رقيه ص 26)
۳. حضرت رقیه (س) در خرابه شام
عصر روز سه شنبه رقیه( س) در خرابه در کنار حضرت زینب(س) نشسته بود. جمعی از کودکان شامی را دید که در رفت و آمد هستند.
پرسید: عمه جان! اینان کجا می روند؟ حضرت زینب(س)فرمود: عزیزم این ها به خانه هایشان می روند. پرسید: عمه! مگر ما خانه نداریم؟ فرمودند: چرا عزیزم، خانه ما در مدینه است. تا نام مدینه را شنید، خاطرات زیبای همراهی با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسید: عمه! پدرم کجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل دیگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسی از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دیدو مسرور گشت با پریدن از خواب، ندیدن پدر سراسیمه شد مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و شروع به گریه زاری و ناله های سوزناک کرد و میگفت :پدر من کجاست؟ پدر مرا و نور چشم مرا بیاورید. هر چه اور را تسلی میدادند آرام نمی گرفت تا اینکه ناله و گریه ها او داغ تمام مصیبت زدگان خرابه را تازه کرد و اهل خرابه هم به شیون و ناله پرداختند
به روايتى طاهر بن عبدالله دمشقى میگويد: من نوکر یزید لعين و آنشب نزد او بودم یزید به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت زده هستم قلبم به تپش افتاده بيا سر من را در دامن بگير وبا من صحبت کن. سر اورا در بغل گرفتم تا آن لعين به خواب رفت
سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا روبه روی ما بود. ساعتى گذشت ناگهان صدای ناله و شیون از خرابه بلند شد. یزیددر خواب بود
به طرف طشت نظر كردم ديدم از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است آن سر نورانی به قدر چهار ذراع بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده وبا صدای اندوهناك و ضعيفى مى فرمود :
((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند اينها اصحاب منند
طاهر می گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم ترسیدم و شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم تا خرابه ای که اسیران در آن بودند و پشت عمارت قرار داشت را ببینم.
وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليهم السلام دخترک صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:
((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) اى عمه ، اى خواهر پدرم ، پدر من کجاست ؟ پدر من کجاست ؟
آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا پدرش را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.
طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف سر حسين بن على نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و خوف مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن لحظه سر مطهر به طرف يزيد متوجه شده بود ومی فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟
و فرمود:
اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))
: خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من و اهل بيتم کرده انتقام بگیر « به زودی کسانی که ظلم و ستم کردند خواهند دانست که به سوی چه کیفرگاه و دوزخی بازمیگردند»
وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.
یزید از من سبب گريه های اهل بيت علیهم السلام را پرسيد و دستور داد سر سیدالشهدا را به خرابه نزد آن دختر بچه بفرستندو گفت : سر را نزد آن کودک بگذاريد، شاید با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دیدند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار دور سر امام می چرخید
پس چون نگاه دختر بچه بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذا راس ابيك )) اين سر پدر توست.
خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را مي بوسيد و بر سر و صورت خود مي زد تا اينكه دهانش پر از خون شد و شیون و زاری را بلند کرد و می فرمود:
«يا أبَتاهُ، مَنْ ذَاالَّذي خَضبكَ بِدِمائكَ»
«پدر جان، چه كي صورت را غرق خون ساخته؟».
«يا أبتاهُ، منْ ذَا الَّذي قَطع و ريدَيْكَ!»
«پدر جان، چه كسي رگهاي گردنت را بريده است؟».
«يا أبتاه، منْ ذا الَّذي أيْتمني علي صغر سِنّي»
«پدر جان، چه کسی مرا در كودكي يتيم كرده است؟».
«يا أبتاهُ، منْ لِلْيَتيمة حتّي تَكْبُر»
«پدرجان، چه کسی پناه يتيم ات مي شود تا بزرگ شود؟».
«يا أبتاهُ، منْ للنّساءِ الحاسرات»
«پدر جان، چه كسي به فرياد اين زنان سر برهنه مي رسد؟»
«يا أبتاهُ، منْ للْأَرامِلِ المسْبيّاتِ»
«پدر جان، چه كسي دادرسي از اين زنان بيوه و اسير مي كند؟».
«يا أبتاهُ، منْ للْعيونِ الْباكياتِ»
«پدر جان، چه كسي نظر مرحمتي به سوي اين چشمهاي گريان مي كند؟».
«يا أبتاهُ، مَنْ لِلضّايعاتِ الْغريبات»
«پدرجان، كي متوجّه اين زنان بي صاحب، غريب خواهد شد؟»
«يا أبَتاهُ، مَنْ لَلشُّعورِ الْمَنْشورات»
«پدرجان، كي از براي اين موهاي پريشان خواهد بود؟».
«يا أبتاهُ، منْ بَعْدكَ واخَيْبَتاهُ»
«پدر جان، بعد از تو داد از نا اميدي!».
«يا أبتاهُ، منْ بَعدكَ وا غُرْبَتاهُ»
«پدر جان، بعد ازتو داد از غريبي و بي كسي!».
«يا أبتاهُ، لَيْتني كُنت لَك الْفِداء»
«پدر جان، كاش من فداي تو مي شدم».
«يا أبتاهُ، لَيْتني كَنت قَبل هذا الْيَومِ عمياءَ»
«پدر جان، كاش من پيش از اين كور شده بودم، و تو را به اين حال نمي ديدم».
«يا أبتاهُ، لَيْتني وُسدتُ الثَّري و لا أري شَيبكَ مُخضَّباً بِالدّماء»
«پدر جان، كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمي ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد».
رقیه (س) نوحه مي كرد و اشك مي ريخت تا آن كه نَفَس او به شماره افتاد و گريه راه گلويش را گرفت، مثل مرغ سركنده، گاهي سر را به طرف راست صورت پدر مي نهاد مي بوسيد و زماني به چپ مي گذارد و مي بوسيد…
آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طويلي از سخن افتاد و گريست . سر مبارک سیدالشهدا دخترش را صدا کرد: إليَّ إليَّ، هَلُمّي فَأنا لَك بِالانْتظار. به سوي من بيا، به سوی من بیا ،من منتظرت هستم
رقیه (س) غش كرد و ديگر به هوش نيامد، چون او را حركت دادند متوجّه شدند كه روح شريفش از بدن جدا شده و به خدمت پدر شتافته است
شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت ( علیهم السلام )، ام كلثوم (س) را ديدند كه آرام و قرار ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى گیرد. از علت اين بيقراریش پرسيدند، گفت : شب گذشته رقیه(س) در آغوش من بود، بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از علت گریه اش پرسيدم ، گفت: عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و در به در مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت از دادن آب و نان به ما خودداری میکنند؟ و به ما يتيمان طعام نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .